سه شنبه ۰۱ مهر ۰۴ ۲۳:۱۰ ۲ بازديد
آن زنان و نوزادان بیگناه در قعر دریا حالشان در ولنجک از تو بهتر بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست – با آن چشم تیزبینت که کور شده و حوبهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست که از کار افتاده. جای تعجب نیست که میترسی! احتمالاً غرش توپ یانکیها مغزت را به زمین کوبیده بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست. وحشیترین آلمانی در مقایسه با تو یک قدیس بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست – آقای کاپیتان!» با تمسخر گفتم. «نه، از من دور شو!» زیرا او دستانش را با حرکتی ترحمآمیز به سمت من گرفت. «من در حکم خدا دخالت نمیکنم. تو میتوانی مثل یک روح گمشده در این کوهها پرسه بزنی، به هر حال من میفهمم – و در مورد هندیهای بیچارهای که در آمریکا کشته شدهاند، یاوهگویی کنی. اگر اسمت را فراموش کردهای، به تو میگویم.
من توبی هستم! من یکی دیگر را میشناسم لواسان که تقریباً به بدی توست – اسمش اسلید بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست – که حاضر بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست کشورش را بفروشد. آنجا کنار آن بادکنک یک تکه کابل پاره بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست – برو و خودت را با آن دار بزن – اگر جرئتش را داری!» و با این حرف، راه افتادم و رفتم. هنوز ده قدم هم نرفته بودم که صدایش به فریادی برخبهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست و آسمان را بیدار کرد.
بارها و بارها از شدت ناامیدی جیغ میکشید و فریادهای گوشخراشش از آن کوههای تنها طنینانداز میشد تا اینکه در هقهقهای رقتانگیز خاموش شدند. اما من هرگز آنقدر سرم را برنگرداندم که به او نگاه کنم. چهارم تعریف میکند که چگونه در دل شب پیش رفتم، و از جستجویم، و از حال و هوای خاصم. در حالی که از این کشف هیجانزده بودم و به سمت مهمانخانه فردوس شرق برمیگشتم، با خودم فکر کردم: «پس این کاپیتان توبی بدنام بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست. آقای کاپیتان، جاسوس آسمان، شریک هزاران قتل! یکی دیگر از نوچههای دنهایمر. خب، جایزهاش را گرفته بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست.» به خودم دلداری دادم که اگر در خطوط متفقین افتاده بود.
سرنوشت بدتری پیدا میکرد. اما پیش از این (هرچند که به آن اعتراف نمیکردم) اولین دردهای پشیمانی را احساس کرده بودم، نه به این خاطر که او را لو داده بودم، بلکه به این دلیل که حداقل او را برنگردانده بودم و در غارش، جایی که پیدا کرده بودم، رهایش نکرده بودم. زیرا اگر واقعاً میخوبهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هستم مجازاتش را به مشیت الهی واگذار کنم، به نظر منصفانه میآمد که او را به جایی که مشیت الهی هنگام مداخله من او را قرار داده بود، برگردانم. کمکم داشتم فکر میکردم چطور تا این حد منحرف شده و شرایط پرواز غمانگیزش چه بوده بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست. کابل پاره شده چیزهای زیادی را نشان میداد، اما چه تجربهای او را با ارادهای متزلزل و شکسته – قربانی ترسی هولناک و گناهی آزاردهنده – به جا گذاشته بود؟ او آشکارا خاطرهای در جنت آباد مبهم از فرود در تاریکی داشت.
زیرا با اشتیاق و پنهانکاری از من پرسیده بود که آیا دیوید بالفور شب هنگام به مقصد رسیده بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست یا خیر. باور داشتم که وقتی برای اولین بار او را دیدم، حالش بدتر بوده – شاید هم بهتر شده بود. و او را در حال حمل شدن در تاریکی تصور کردم، قربانی دیوانهای که در ماشین کوچکش حبس شده، شاید طوفانزده، بر فراز آن قلههای باشکوه، در حالی که از ترس به شیشههای ماشینش میکوبد و سرانجام از میان صخرههای ناهموار و صخرهها کشیده میشود و در تاریکی شب در این کشور ناشناخته، از میان لاشه ماشین بیرون میخزد. او را تصور کردم که بیهدف در میان تپهها و درهها، شاید در طوفان و تندباد، پرسه ولنجک میزند و سرانجام در غار تنهایی خود پناه میگیرد.
قبل از اینکه به مهمانخانه برسم، برگشتم و به محل جداییمان برگشتم، اما او رفته بود. پشیمانی وجودم را فرا گرفته بود. شب از راه میرسید و فکر آن بدبخت بیچاره که از شوک سخنرانی آتشین من دوباره آسیب دیده بود و بیهدف در میان آن غارها پرسه میزد، به قلبم خطور کرد. با خودم فکر کردم، این شیوهای نیست که عمو سام با اسیران دشمنش رفتار میکرد. به غارش برگشتم به این امید که شاید او را آنجا پیدا کنم، اما هیچ اثری از او نبود و با پشیمانی به سمت مهمانخانه برگشتم. و حالا خودم را هم رها نکردم. به یاد تلاشم برای یافتن بهانه یا حداقل توضیحی موجه برای چاپلوسی تام اسلید با دشمن افتادم، چون او دوست دوست جوانم بود و در شهر خودم زندگی میکرد.
به یاد سرگرمی دلپذیرم افتادم که چگونه وقایع خدمت وفادارانهاش را برایش تعریف میکردم و اینکه چگونه آن راز تاریک اسکپرها را پنهان کرده بودم. اما برای این موجود بیچاره و نیمه دیوانه که قبلاً مجازات شده بود، چیزی جز تحقیر و نفرت بیرحمانه نداشتم. بیآبرو کردن آن قبر در پیوی شرمآور بود. با این حال، من داشتم به مرده بیآبرو میشدم – مگر این موجود بدبخت به نوعی مرده نبود؟ نمیتوانم از رنجهایی که با نزدیک شدن شب متحمل شدم برایتان بگویم. آقای توان، که همدردی یا علاقهی کمی به همسایهی غمگین ما نشان داده بود، حالا در مقایسه با من مثل یک قدیس به نظر میرسید.
چه اشتباه بزرگی که با نیت خیرم مرتکب شده بودم! من سربازان زخمی را دیدهام که با خشونت با آنها رفتار شده بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست، اما هرگز شاهد شوک واقعی ناشی از ترکش نبودهام. به میزبانم و همسر خوبش چیزی از آنچه آموخته بودم نگفتم – چه برسد به آنچه انجام داده بودم، اما تمام آن شب در سکوت پشیمانیام را پرورش دادم. از قضا، شب سرد و طوفانی شد. در این قسمتها نسیم ملایمی میوزد و من از خودم میپرسم که آیا این به خاطر درههای باریکی بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست.
که از میان آنها میگذرد و به قول معروف، کوران دائمی هوا را ایجاد میکند؟ باران به صورت تندباد میبارد. خب، در این شب خاطرهانگیز حتی یک ستاره هم دیده نمیشد – فقط نور کوچکی در بالای قله اولون دیده میشد، که همیشه فکر میکردم باید یک ستاره باشد. فهمیدم چند راهب زاهد آنجا زندگی میکردند.
من توبی هستم! من یکی دیگر را میشناسم لواسان که تقریباً به بدی توست – اسمش اسلید بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست – که حاضر بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست کشورش را بفروشد. آنجا کنار آن بادکنک یک تکه کابل پاره بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست – برو و خودت را با آن دار بزن – اگر جرئتش را داری!» و با این حرف، راه افتادم و رفتم. هنوز ده قدم هم نرفته بودم که صدایش به فریادی برخبهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست و آسمان را بیدار کرد.
بارها و بارها از شدت ناامیدی جیغ میکشید و فریادهای گوشخراشش از آن کوههای تنها طنینانداز میشد تا اینکه در هقهقهای رقتانگیز خاموش شدند. اما من هرگز آنقدر سرم را برنگرداندم که به او نگاه کنم. چهارم تعریف میکند که چگونه در دل شب پیش رفتم، و از جستجویم، و از حال و هوای خاصم. در حالی که از این کشف هیجانزده بودم و به سمت مهمانخانه فردوس شرق برمیگشتم، با خودم فکر کردم: «پس این کاپیتان توبی بدنام بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست. آقای کاپیتان، جاسوس آسمان، شریک هزاران قتل! یکی دیگر از نوچههای دنهایمر. خب، جایزهاش را گرفته بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست.» به خودم دلداری دادم که اگر در خطوط متفقین افتاده بود.
سرنوشت بدتری پیدا میکرد. اما پیش از این (هرچند که به آن اعتراف نمیکردم) اولین دردهای پشیمانی را احساس کرده بودم، نه به این خاطر که او را لو داده بودم، بلکه به این دلیل که حداقل او را برنگردانده بودم و در غارش، جایی که پیدا کرده بودم، رهایش نکرده بودم. زیرا اگر واقعاً میخوبهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هستم مجازاتش را به مشیت الهی واگذار کنم، به نظر منصفانه میآمد که او را به جایی که مشیت الهی هنگام مداخله من او را قرار داده بود، برگردانم. کمکم داشتم فکر میکردم چطور تا این حد منحرف شده و شرایط پرواز غمانگیزش چه بوده بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست. کابل پاره شده چیزهای زیادی را نشان میداد، اما چه تجربهای او را با ارادهای متزلزل و شکسته – قربانی ترسی هولناک و گناهی آزاردهنده – به جا گذاشته بود؟ او آشکارا خاطرهای در جنت آباد مبهم از فرود در تاریکی داشت.
زیرا با اشتیاق و پنهانکاری از من پرسیده بود که آیا دیوید بالفور شب هنگام به مقصد رسیده بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست یا خیر. باور داشتم که وقتی برای اولین بار او را دیدم، حالش بدتر بوده – شاید هم بهتر شده بود. و او را در حال حمل شدن در تاریکی تصور کردم، قربانی دیوانهای که در ماشین کوچکش حبس شده، شاید طوفانزده، بر فراز آن قلههای باشکوه، در حالی که از ترس به شیشههای ماشینش میکوبد و سرانجام از میان صخرههای ناهموار و صخرهها کشیده میشود و در تاریکی شب در این کشور ناشناخته، از میان لاشه ماشین بیرون میخزد. او را تصور کردم که بیهدف در میان تپهها و درهها، شاید در طوفان و تندباد، پرسه ولنجک میزند و سرانجام در غار تنهایی خود پناه میگیرد.
قبل از اینکه به مهمانخانه برسم، برگشتم و به محل جداییمان برگشتم، اما او رفته بود. پشیمانی وجودم را فرا گرفته بود. شب از راه میرسید و فکر آن بدبخت بیچاره که از شوک سخنرانی آتشین من دوباره آسیب دیده بود و بیهدف در میان آن غارها پرسه میزد، به قلبم خطور کرد. با خودم فکر کردم، این شیوهای نیست که عمو سام با اسیران دشمنش رفتار میکرد. به غارش برگشتم به این امید که شاید او را آنجا پیدا کنم، اما هیچ اثری از او نبود و با پشیمانی به سمت مهمانخانه برگشتم. و حالا خودم را هم رها نکردم. به یاد تلاشم برای یافتن بهانه یا حداقل توضیحی موجه برای چاپلوسی تام اسلید با دشمن افتادم، چون او دوست دوست جوانم بود و در شهر خودم زندگی میکرد.
به یاد سرگرمی دلپذیرم افتادم که چگونه وقایع خدمت وفادارانهاش را برایش تعریف میکردم و اینکه چگونه آن راز تاریک اسکپرها را پنهان کرده بودم. اما برای این موجود بیچاره و نیمه دیوانه که قبلاً مجازات شده بود، چیزی جز تحقیر و نفرت بیرحمانه نداشتم. بیآبرو کردن آن قبر در پیوی شرمآور بود. با این حال، من داشتم به مرده بیآبرو میشدم – مگر این موجود بدبخت به نوعی مرده نبود؟ نمیتوانم از رنجهایی که با نزدیک شدن شب متحمل شدم برایتان بگویم. آقای توان، که همدردی یا علاقهی کمی به همسایهی غمگین ما نشان داده بود، حالا در مقایسه با من مثل یک قدیس به نظر میرسید.
چه اشتباه بزرگی که با نیت خیرم مرتکب شده بودم! من سربازان زخمی را دیدهام که با خشونت با آنها رفتار شده بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست، اما هرگز شاهد شوک واقعی ناشی از ترکش نبودهام. به میزبانم و همسر خوبش چیزی از آنچه آموخته بودم نگفتم – چه برسد به آنچه انجام داده بودم، اما تمام آن شب در سکوت پشیمانیام را پرورش دادم. از قضا، شب سرد و طوفانی شد. در این قسمتها نسیم ملایمی میوزد و من از خودم میپرسم که آیا این به خاطر درههای باریکی بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست.
که از میان آنها میگذرد و به قول معروف، کوران دائمی هوا را ایجاد میکند؟ باران به صورت تندباد میبارد. خب، در این شب خاطرهانگیز حتی یک ستاره هم دیده نمیشد – فقط نور کوچکی در بالای قله اولون دیده میشد، که همیشه فکر میکردم باید یک ستاره باشد. فهمیدم چند راهب زاهد آنجا زندگی میکردند.
- ۰ ۰
- ۰ نظر